از کار عشق این گرهِ بسته وا نشد
باب الحوائج همه، حاجت روا ...نشد
بستند راههای حرم را به روی او.
می خواست تا حَرَم ببرد آب را ....نشد
دستانِ او جدا شده از پیکرش،ولی
ولی یک لحظه مشک از کَفِ سقا، رها....نشد
این مشک تووش آب نیست . تووش آبروست.........
ناگاه مَشکِ آبِ ابالفضل را زَدند،
یعنی فرات قسمتِ آلِ عبا.... نشد
با مشکِ پاره-پاره سوی حرم نرفت
راضی به دلشکستگیِ بچه ها ....نشد
تیرِ سه شعبه، بست به چشمانِ او دخیل
آنگونه که زِ چشمِ رعوفش جدا... نشد
آنقدر زخمِ فرقِ شریفش، عمیق بود
بر روی نیزه ها سرِ عباس جدا...نشد
..........نشد